دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

اولین مامان گفتنت

                       مامانی جونم، نقل شیرینم از کدوم کارت شروع کنم که همشون شیرین و دوست داشتنی هستن. مثلا اولین باری که کاملا ارادی و واضح گفتی مامان، و مامان از خوشحالی بیهوش شد 11/01/91 بعد از ظهر بود. البته شما از حدودا دوماهگی وقتی گه گریه میکردی توی گریه هات من صدای مامان مامان رو میشنیدم و مطمئنم که منو صدا میکردی ولی اون روز مثل یه موش روی زمین نشسته بودی من اومدم توی اتاق و شما با اون چشمهای نازت یه نگاه یه من کردی و کاملا مشخص بود که یه خورده به خودت فشار آوردی و گفتی ممان، ممان( تلفظ م اول باکسره)  گفتم جان...
30 ارديبهشت 1391

روزی که مانلی تونست بشینه

عشق مامان خیلی جالبه هر وقت که یکی از ماهای زندگیتو میگذرونی و بزرگتر میشی علاوه بر رشد ظاهری و اندامی از لحاظ حرکتی و رفتاری هم متکاملتر میشی. دقیقا همون شبی که شش ماهت تمام شد و رفتی توی هفت ماهگی دقیقا 8/11/90 بود که برای اولین بار تونستی خودت به تنهایی بشینی و به جایی تکیه ندی. مثل یه موش. الش که نشستی و فهمیدی که تنهایی یه خورده با تعجب به پاهات نگاه میکردی. هی سرت و می اوردی بالا و دوباره سرتو مینداختی پائین و به پاهات نگاه میکردی. و بعدش یه نگاه هم به من مینداختی که یعنی مامان جون ببین من تونستم بشینم! ببین چقدر بزرگ شدم ! خودم تهایی نشستم. دیگه شما و پدر دستمو نگه نداشتین یا اینکه بغلم نکردین . خودم تونستم مثل یه موش کوچ...
30 ارديبهشت 1391

اولین تجربه رفتن به پارک مانلی خانم

                              عسل مامان بعد از عید که هوا کم کم داشت گرم میشد، یه روز بعد از ظهر وقتی داشتم از سر کار برمیگشتم دیدم که هوا خیلی بهاری و ملسه . دلم میخواست که شما رو یه خوره بیارم بیرون تا از این نسیم بهاری استفاده کنی. به مامان مهناز زنگ زدم و ازشون خواستم که شما رو آماده کنه ببرمت پارک. وقتی رسیدم خونه اصلا نشستم . مانتو و شلوارمو عوض کردم، یه روسری سرم کردم و لوازم شما رو آماده کردم و به همراه مامان مهناز و دائی سپهر رفتیم پارک بالای کوچه مون. چونکه خونه ما روی کوهه و جای مرتفعی...
30 ارديبهشت 1391

دست دسی دست دسی مامان

دخترکم، از وقتی که خیلی کوچولو بودی همیشه دوست داشتی که رو به روت بشینم و برات دست بزنم و شعر دست دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد رو برات بخونم. و خودتم انقدر بامزه ذوق میکردی که خدا میدونه. دستهای کوچولو وتوپولتو توی همدیگه گره میکردی و می پیچوندی ذوق میکردی و بعدش میخندیدی. خیلی دست زدنو دوست داشتی و هر کسی که برات دست میزد خیلی قشنگ به دستاش نگاه میکردی و دلت میخواست که اون کارو انجام بدی . و میدونستی که یه رابطه ای بین حرکت دادن دست ها و نزدیک کردن اونها به همدیگه هست که باعث میشه این صدای قشنگ و بامزه در بیاد!!!! دیگه روزهای آخر هفت ماهگیت بود که وقتی یکی برات دست میزد و شعر میخوند تقریبا از خودت بیخود میشدی و خودت هم دلت میخواس...
30 ارديبهشت 1391

جارو برقی خونه ما

موش کوچولو از وقتی که راه افتادی شدی جارو برقی خونه! هر چیز کوچولو و ریزی که مامان و جارو برقی نمیبینن ماشااله چشم شما خوب میبینتش و تند و تند خودتو بهش میرسونی و تندی بر میداری و میزاری توی دهنت. هر وقت هم که من میخوام ازت بگیرم گلی غر میزنی و که چرا نمیزاری کارمو بکنم. تازه انقدر بلا شدی که محکم خودتو میکوبونی زمین به نشونه اعتراض! وقتی که این حرکتو میکنی دلم میخواد که همون طوری قورتت بدم و درسته بخورمت اینقدر که تو شیرینی. بعضی وقته ها یه جیغ سرم میزنی یا با دستات منو از خودت دور میکنی که تو برو من خودم میدونم که چی کار دارم میکنم و یه و با دهان بسته یه ایههه محکم میگی و روتو میکنی اونور! مای که چقدر بامزه ای تو عسلم. تازه کجا...
30 ارديبهشت 1391

موش کوچولو و دندون صدفی

  دخترکم ، مانلی این هفته یکی از قشنگترین هفته هایی بود که تو زندگی داشتم. نقل کوچولوی مامان داره هر روز بزرگتر و شیرینتر میشه. اینقدر شیرینی که همه عاشقتن. تا کسی نگات میکنه فورا میخندی و خودتو توی دلشون جا میکنی. ماشااله خیلی هم باهوشی خیلی از کلماتو تکرار میکنی. این هفته سه شنبه 26/2/91 اولین قدمهارو برداشتی و شروع کردی به چهاردست و پا راه رفتن. مثل یه موش کوچولو این طرف و اون طرف میرفتی. و کاملا کنجکاوانه سعی میکردی به همه جا های خونه که تا حالا کشفشون نکرده بودی یه سری بزنی. مثلا خودتو میرسوندی دم میز تلویزیون و شروع کردی با دکمه های ظبط بازی کردن و همه سی دی هایی رو هم که روی میز چیده شده بود ریختی به هم.  یا اینکه ...
29 ارديبهشت 1391

پنجمین روز زندگی فرشته کوچولو

    دختر گلم تو تمام زندگی منی . لحظه به لحظه بیشتر دلبسته تو میشم مامان . امروز شب ششم شماست و برای این شب رسومات خاصی تعریف کردن.  صبح مامان ملی شما رو برد حمام و اولین غسل رو به شما دادو کلی براتون دعا خوندن و در گوشتون اذاذن گفتن . دائی محمود جان نیز به همراه خاله معصوم و لیلا خانم از شمال اومدن تهران فقط به خاطر شما.  دائی جان زحمت کشیدن و در گوشتون دعا  و قرآن خواندن و یه اسم مذهبی قشنگ هم براتون گذاشتن.مرضیه خانم. فکر کنم به خاطر معنای این اسم بود که شما اینقدر بچه آروم و صبوری بودی مامان جون. امشب ما اسم شمارو رسما مانلی گذاشتیم.شب هم همه دوباره اینجا جمع بودن شب خوبی بود .در ضمن مامانی ام...
28 ارديبهشت 1391

مانلی خانم

مانلی من منو پدرت همیشه دوست داشتیم که خداوند دوتادختر و یه پسر به ما بده و اسماشونو بزاریم بهارو باران و باربد. وقتی هم که متوجه شدیم یه مهمون کوچولو تو راه داریم، هنوز همین تصمیم رو داشتمیم و به اسم دیگه اتی فکر نمی کردیم. بعد از یه مدت ذهنم خیلی درگیر انتخاب اسم شد. بیشتر از 20 تا کتاب اسم و خوندم . دائما توی اینترنت دنبال اسم مسگشتم و سایتهای که توشون اسامی بود بارها بالاو پائین کردم انقدر که دیکه حفظ بود م مثل توی این سایت چه اسمهایی هست و چه اسمهایی نیست. وقتی که فهمیدم دختری اسمتو گذاشتم گندم! خیلی این اسمو دوست داشتم ولی با مخالفت شدید پدرت مواجه شد. یه مدتی هم اسمت نارینه بود که پدرت هم خیلی این اسمو دوست داشت ولی بعد ا...
27 ارديبهشت 1391

مرسی عزیزم.

همسر عزیزم، مهدی جان خداوند خیلی بهم محبت داشت که تو رو در مسیر زندگی من قرار دادو تقدیرمونو با هم پیوند زد. عشق من ، تو انقدر خوبی که هیچ کلامی در وصف مهربونیهایت، گذشت هایت، احساس مسئولیتت، روح لطیف و باصداقتت، وفاداریت و........... هزاران خصلت خوب و نیکی که تو داری نیست.بابت تمام این خوبی ها ازت ممنونم . از تو ممنونم برای تمام عشقی که هر بی هیچ چشم داشتی نثارم میکنی. ازتو ممنونم به خاطر  محبت های بی دریغت از نو ممنونم که همیشه توی زندگی کنارمی و هیچوقت تنهام نمیزاری ازت ممنونم که مثل یه دوست باهامی ، مثل یه مادر مراقبمی ، و مثل یه عاشق واقعی بهم عشق میورزی. بابت  دوران سه ساله دوستیمون که پر از خاطرات رنگارنگ و شیر...
27 ارديبهشت 1391

چهارمین روز زندگی فرشته کوچولو

عروسک مامان این چند روز زیباترین روزهای زندگیم بود و از بودنت بسیار لذت میبردم . خدا رو شکر دختر آروم و گوگولی بودی خیلی گریه نمیکردی و بیشتر خواب بودی. مواقعی هم بیداربودی حسابی کنجکاوی میکردی. روز سوم متاسفانه یه خورده به شما سخت گذشت چونکه باید میرفتیم به بیمارستاان برای دادن آزمایش خون و نیز آزمایش قربالگری که برای سلامت شما الزامی بود. اصلا دل توی دلم نبود و همش تو فکراین بودم که چه جوری میخوان از دست و پای کوچولوی شما خون بگیرن:( خیلی ناراحن و نگران بودم. وقتی رفتیم به آزمایشگاه  نیلو من بیرون منتظر نشستم و پدر شمارو بردن برای انجام آزمایش. چند دقیق بعد صدای گریه معصومانت بلند شد مامان. خیلی دلم سوخت. اصلا نمیتونستم خودمو کنترل ...
27 ارديبهشت 1391